#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_66

بقدری از آمدن بچه ها خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم .چنان ذوق زده بودیم که با جار و جنجال خانه را روی سرمان گذاشتیم .بسختی از آغوش دخترها جدا شدم و با خاله و آقاکسری هم سلام و علیک کردم .هنگامی که آرام گرفتیم .کتی با همان ظرافت و شیطنت گذشته گفت:

- وای شیدا تو شاغل شدی؟ چقدر عالی! اتفاقا از شایان شنیدم که جای خوبی هم مشغول هستی .بهت تبریک می گم!

شایان گفت:

- اِ دیگ نشدها! خاله جان لااقل شما یه کمی ما رو تحویل بگیر دلمون نسوزه!!

همه به شیطنت او خندیدند و خاله در حال برداشتن شیرینی جواب داد:

- الهی من فدای هر دوی شما بشم. به اندازه همه دنیا دوستتون دارم .خصوصا تو رو وقتی که اینقدر شیطونی می کنی .فقط جون خاله یه امشب جیغ این دخترها رو در نیار!

شایان خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com