#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_64
تشکر آرامی کردم و با گفتن کلمه« خداحافظ» از در خارج شدم .لحظه ای پشت در ایستادم و نفس عمیقم را بشدت به بیرون فرستادم . از عمق چشمان شفافش ، حسی عجیب و مرموز تراوش می شد که قلبم را می لرزاند! از تصور نوع نگاهش، با حالتی عصبی، کیفم را برداشتم و زیر لب گفتم:
« از همه تون متنفرم!!»
**************
باران ریزی باریدن گرفته بود و هوا اندکی سوز داشت .بلافاصله خود را به اتومبیلم در پارکینگ رساندم و بسرعت رهسپار خانه شدم و با خود فکر کردم که نباید اجازه دهم این موجود عجیب و غریب با آن چشمهای نافذ مرا عصبانی کند. مسلما اگر دختر دیگری به جای من بود عشق او را می پذیرفت. ظاهر و رفتار و موقعیت او میتوانست به راحتی هر قلبی را به زانو در آورد .اما این امر در مورد من مصداق پیدا نمیکرد .ذهن خسته و درگیرم هنوز آماده پذیرش واقعیتها نبود .با خودم فکر کردم ، شاید الهام آقای متین را دوست دارد که آنطور بخصوص به من نگاه میکرد .چند لحظه تصویر فرزاد متین جلوی چشمم جان گرفت.حالا متوجه شدم چرا حالت نگاهش آنقدر برایم آشناست! غم گنگی که در چشمهای عسلی اش نهفته بود، با من بیگانه نبود .نگاه گذرایی به حیاط انداختم و سلانه سلانه پیش رفتم .بمحض رسیدن به پشت در ساختمان ، متوجه تعداد کفش شدم .سعی کردم حدس بزنم چه کسی به منزلمان آمده که موفق نشدم .با داخل شدنم، شایان بطرفم دوید و با یک دنیا شیطنت که در صدایش موج میزد گفت:
- اگر گفتی کی اومده خونه مون؟!
کفشهایم را از پا خارج کردم و با بی حالی گفتم:
- اولا سلام، دوما خیلی ممنون اصلا خسته نیستم ! سوما مگه من علم غیب دارم که بدونم کی اومده؟!
romangram.com | @romangram_com