#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_57

- شیدا اگه یه سوالی ازت بپرسم، راستش رو می گی؟!

با تعجب سرم را بعلامت مثبت تکان دادم و او ادامه داد:

- توی این چند سالی که اینجا کار میکنم، هرگز ندیده بودم که آقای متین برای انجام کاری، خودش از دفتر خارج بشه! در ثانی الان که رفتم تو اتاق، اون داشت می خندید! این دیگه واقعا تعجب آوره.چون اون بقدری خشک رفتار میکنه که ما حتی فکر نمیکردیم بلد باشه بخنده؛ اتفاقی افتاده که ما بی خبریم؟!

در حالیکه خودم هم خنده ام گرفته بود، تمام اتفاقات دیروز و امروز را بی کم و کاست برای فهیمه خانم تعریف کردم .حتی تصورم در مورد آقای متین و اینکه او حالا در مورد من چه فکری خواهد کرد، را هم به زبان آوردم.فهیمه خانم که با صدای بلند می خندید، سرش را چند بار تکان داد و گفت:

- که اینطور!

سپس با همان لبخند از من دور شد و مشغول به کار شد .

آقای متین آن روز با چند نفر جلسه داشت و فقط یکبار دیگر از اتاق خارج شد . با دیدنش رنگ از رخسارم پرید و با شتاب ایستادم .چند لیست به دستم داد و با تحکم و بسیار خشن گفت:


romangram.com | @romangram_com