#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_37

- قبل از اینکه تو بیای رفت .کلی هم سفارش کرد که امشب ما نیستیم مواظب خودتون باشید .شام رو هم آماده کرده .

بسرعت لباسهایم را پوشیدم و گلدانی را که برای میزم در نظر گرفته بودم ، برداشتم و به شایان که منتظر ایستاده بود پیوستم .در بین راه پرسیدم:

- راستی تو هم شب می ری خونه خاله اینا؟

- آره باید برم .با آقا وحید کارم .........چیه؟ تصمیمت عوض شد؟!

- نخیر! اصلا حوصله مهمونی ندارم .تازه می دونی که وقتی بر میگردم حسابی خسته ام

- باشه. پس خودم میام می رسونمت ، بعد می رم خونه خاله .

از شایان خداحافظی کردم و بسرعت خود را به شرکت رساندم .کاملا به موقع رسیدم و از همه همکارها زودتر وارد شرکت شدم .همانطور که پیرمرد نگهبان گفته بود در شرکت باز بود .گلدان را که روی میز قرار دادم، بخاطر آوردم که گلی برایش تهیه نکرده ام .وای که من چقدر سر به هوا بودم! سکوت جالب و آرامش بخشی بر همه جا حاکم بود و من با استفاده از این موقعیت ایده آل ، بلافاصله مشغول کار شدم تا اینکه همکارها یکی پس از دیگری از راه رسیدند .


romangram.com | @romangram_com