#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_178
- مثل اینکه من رئیس شرکتم ها!
آخ که چقدر بدجنس بود!جلوی در خانه چراغ داخل اتومبیل را روشن و پخش را خاموش کرد. از اینکه اینقدر نزدیک به او و صمیمی بودم، ترسی مبهم وجودم را در برگرفت .سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. خواستم برای فرار از آن سکوت دلهره آور، حرفی بزنم که ناگهان همه درهای اتومبیل با صدای ناهنجاری قفل شد! از جا پریدم و نگاه وحشتزده و هراسانم را به صورتش دوختم .لبخند عمیقی زد و دندانهایش را به رخ کشید:
- تو از چی می ترسی؟!
تمام عضلات بدنم منقبض شده بود و برای جلوگیری از سکته نابهنگام با لکنت پرسیدم:
- شما.......با این.........اعمالتون من رو به وحشت می اندازین! این........کارها چه معنی می ده؟ خواهش می کنم درها رو باز کنید!
- ولی من که کاری نکردم دختر خوب! چون پنجره کنار دستت نیمه بازه، درها توسط قفل مرکزی خود به خود بسته شدند . در ضمن ما الان جلوی در خونه شما ایستادیم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و لبم را به دندان گزیدم .در طول آن روز ، این سومین بار بود که بی دلیل از او می ترسیدم و تعجبم از آن بود که چرا از ترسیدنم اینقدر لذت می برد؟ در حالیکه تپش دیوانه وار قلبم هنوز ادامه داشت با صدایی لرزان گفتم:
romangram.com | @romangram_com