#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_156

- نه فقط اگه یه کم دیگه معطل میکردی ، زیر بارش این برف، یه آدم برفی درست و حسابی می شدم!

الهام لبخندی زد و خواست با یک خداحافظی از ما جدا شود ، ولی به پاس محبتی که در حقم کرده لود، از شایان خواستم تا او را هم به منزل برسانیم . در طول مسیر، یکریز در مورد کارهای امروز و خستگی اش صحبت کردم ، اما شایان که تمام حواسش به عقب ماشین بود ، در حالیکه از آینه، الهام را زیر نظر داشت پرسید:

- شما همیشه اینقدر ساکتید خانم پناهی؟!

الهام با دستپاچگی جواب داد:

- بله.........یعنی نه.............خوب شیدا جون همه چیز رو براتون گفتن .خبر دیگه ای نبود شما بفرمایید ما استفاده کنیم!

شایان هم با همان ابهت و متانتی که در برخورد با جنس مخالف به خرج می داد، کمی در مورد مسائل پیرامونش صحبت کرد و بعد هر دو سکوت کردند . با راهنمایی الهام خیلی زود به خانه شان رسیدیم .خانه ای بزرگ و زیبا که مشخص بود تمام قسمتهای آن مهندسی ساز و برحسب معماری روز است . الهام برای چندمین بار از ما تشکر کرد .آنقدر ایستادیم تا وارد خانه شد . وقتی از آنجا دور شدیم، نگاه شیطنت آمیزی به شایان انداختم .

می گم دختر خوب و نازیه، مگه نه؟


romangram.com | @romangram_com