#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_148

برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:

- هنوز آماده نشده آقای صالحی، باید چند لحظه صبر کنید!

- لطفا تمام فاکتورهای سالانه مربوط به شرکت « مهرپویا» و « المتحده» و « کویت دارو» رو برام فاکتور بیارید، همین الان!

با شنیدن صدای بسیار خشک و جدی آقای متین، دستپاچه از جایم برخاستم .لحنش بقدری خشک و دستوری بود که زبانم بند آمد .حتی حالت نگاهش هم دوستانه نبود! به زحمت تکانی به لبهایم دادم و گفتم :

- چشم ........قربان!

ناگهان فریاد و نگاه خشمگینش ، نفس را در سینه ام حبس کرد :

- خانم محترم ، چند بار باید به شما تذکر بدم من روی این کلمه حساسیت دارم؟! مثل اینکه شما به وظایفتون آشنا نیستید! آخرین مرتبه ای باشه که از این لفظ استفاده کردید ، متوجه شدید؟!


romangram.com | @romangram_com