#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_143
لحظه ای ساکت شدم و به همراه نفسهایی صدادار و خشمگین ، به انگشتی که تهدیدگرانه بسمتش نشانه رفته بودم، خیره شدم! یعنی این من بودم که در مقابل او اینطور جبهه گرفته بودم؟! دستم را مشت کردم. با قدمهایی محکم و عصبی بسمت میز رفتم و کیفم را برداشتم. خواستم به رسم ادب، برگردم و خداحافظی کنم که متوجه شدم در چند قدمی من ایستاده است .از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت! با صدای غمگینی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- من منظور بدی نداشتم خانم رها! مثل اینکه شما اشتباه برداشت کر...
- اصلا برام مهم نیست شما چه منظوری داشتید، لطفا تمومش کنید .
سرش را به زیر انداخت .
- بسیار خب، هر طور که شما مایلید!من فقط می خواستم بگم از اثر لکه هایی که بعد از شکستن اون فنجون روی لباسم مونده بود، متوجه شدم شما چای میخورید!
چنان بغض سنگینی در گلویم نشست که مهارش، هر لحظه غیرممکن تر می شد .چقدر غیر منصفانه در موردش قضاوت کردم! بدون اینکه منتظر عکس العمل دیگری از جانبش باشم، خداحافظی و دوان دوان شرکت را ترک کردم ، چرا که دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم!خوب می دانستم که بعد از نگاه محزونش، همه چیز مصنوعی و دروغی بود! چرا این حالت تهاجمی را گرفته بودم؟آن مرد بیچاره که حرف بدی نزده بود! انگار دلم می خواست دق دلی ام را سر او خالی کنم! اصلا چرا او را آزار دادم؟ چرا بلند و عصبی صحبت کردم؟ من واقعا موقعیت خود را فراموش کرده بودم .او رئیس من بود. یک لحظه از خودم که آنطور بی رحمانه با او برخورد کرده بودم، بدم آمد
اشکهایم را با سرانگشت پاک کردم و با حالتی مغموم و مسخ شده، بیرون از محوطه منتظر شایان ایستادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت که سراسیمه رسید و بمحض دیدنم گفت:
romangram.com | @romangram_com