#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_111
- درست فهمیدی خوشگله! هیچوقت دوستت نداشتم .هیچ زنی رو هیچوقت دوست نداشتم! از همه شما متنفرم، ولی دلم خیلی برات میسوزه.فقط همین! تمام حرفهام هم دروغ بود الا یک مورد..........شیدا تو تنها دختری هستی که به این اتاق اومدی، تنها موجود زنده ای که بعد از من به این چهاردیواری پا گذاشت!
بعد در حالیکه موهای صورتم رو کنار می زد، با چشمهایی دریده و گستاخ به من خیره شد:
- نمیخوای منوبه یه شب خوب و رویایی دعوت کنی عزیزم؟!
پروردگارا! چه بلایی داشت سرم می اومد؟! انگار تازه از خواب بیدار شده بودم .انگار برای اولین بار بود که محسن رو می دیدم .این چهره زشت و نفرت انگیز که به من زل زده بود، کی بود؟ وای بر من! تازه فهمیدم نگاههایی که من همیشه در اونها دنبال عشق و دلدادگی می گشتم چقدر وقیح و بی شرم بود! محسن هرگز با عشق به من نگاه نمیکرد، بلکه همیشه طوری من رو برانداز میکرد که انگار ورای لباسهای من رو می بینه و من احمق تازه متوجه این مساله شده بودم. کاش فقط یه کمی بیشتر دقت میکردم! زمان داشت از دست می رفت .باید هر چه سریعتر برای نجاتم کاری میکردم .با تمام توانی که داشتم بسمت محسن هجوم بردم و سعی کردم با ناخنهایم صورتش رو زخمی کنم .ولی محسن پرقدرت تر از من بود و به آسونی دستهای من رو مهار کرد .توی همون شرایط هم فریادهای گوشخراشم ساختمون رو به لرزه انداخت:
- کثافت هرزه! مگه از روی جنازه من رد بشی که دستت به من برسه! تو فکر کردی من کی هستم؟! محسن تو یه حیوون پستی ، تو از احساسات من سوء استفاده کردی! آخه چطور دلت اومد، هان؟ چطور جرات کردی ؟ مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ چرا لال شدی؟ چرا جوابمو نمی دی؟
صدام از حالت فریاد به جبغ تبدیل شده بود .محسن با تقلای زیاد، دستهامو مهار کرد و سیلی محکمی به گوشم زد که ناگهان ساکتم کرد و اشکم بی اختیار سرازیر شد .
- خفه شو شیدا! دیگه حتی یک کلمه هم نمیخوام بشنوم .فهمیدی؟!
romangram.com | @romangram_com