#بادیگارد_پارت_6

من: خوب دیگه.

لباسمو عوض کردم. کامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.

میلاد: میشه بیام تو؟
من: آره بیا تو.
میلاد: چطوری وروجک؟
من: بد نیستم، تو چطوری؟
میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟
من: با بچها رفته بودیم بیرون.
میلاد: بعد از اون کجا بودی؟
من: هیچ جا، اومدم خونه.
میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟

بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.

میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتوعذاب میدی.
من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟
میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.
من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.
میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.


romangram.com | @romangram_com