#بادیگارد_پارت_41
کامی روشو کرد به بادیگارد و باهاش دست داد.
کامی: به به, آقا محسن. چطوری؟
بادیگارد: ممنون, تو چطوری؟
کامی: میبینم که تو هم خوب به خودت رسیدیا.
با این حرف کامی برگشتم و به بادیگارد نگاه کردم, تازه متوجه شدم که اونم کت و شلوار مشکی با پیراهن نوک مدادی تنشه. داشت نگاهم میکرد, یه پوزخندی زدم و رومو کردم سمت بهار.با هم رفتیم و پیش بقیه بچه ها نشستیم. با ستاره و بهار بلند شدیم برقصیم, کامی و پویا هم بلند شدن.
همه داشتیم میرقصیدیم و میخندیدیم که چشمام به بادیگارد افتاد که سرش پایین بود و دستشو مشت کرده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد، اخم کرده بود و عصبی بود. خندم گرفت, با اینکه خیلی خسته شده بودم اما باز از لجش میرقصیدم. بیشتر با کامی میرقصیدم تا بیشتر عصبی شه. شب که رفتیم خونه همه خواب بودن, داشتم آرایشمو پاک میکردم که در اتاقم رو زدن. فهمیدم که بادیگارده.
من: بله؟
بادیگارد: میتونم بیام تو؟
من: کاری دارید؟
بادیگارد درو باز کرد و اومد توی اتاق. هنوز عصبی بود. از سر تا پاش رو با حقارت نگاه کردم.
من: بله؟
بادیگارد: پدرتون گفتن فردا مهمون دارید و از شما خواستن که بیرون نرید و پیش مهمونها بمونید.
من: اگه نخوام بمونم چی؟
بادیگارد: پدرتون گفتن که بهتون اجازه ندم جایی برید.
من: آقای پرند واسه خودشون گفتن, من هرجایی که بخوام میرم به کسی هم مربوط نیست.
بادیگارد: شما هیچ جایی نمیرید چونکه من اجازه نمیدم.
من: اصلا کی از شما اجازه خواست مرتیکه؟
بادیگارد چشمهاش رو بست و دستشو مشت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: شما به اجازه من احتیاج دارید, اگه اجازه من نباشه هیچ غلطی نمیتونید بکنید.
سرش فریاد کشیدم: خفه شو مرتیکه مفت خور, فکر کردی کی هستی که با من اینجوری صحبت میکنی؟ میخوای دو روزه یه کاری کنم از کار که سهله, از ایران بیرونت کنن؟
اومد نزدیکم و توی چشمهام زل زد: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی, نه تو نه بزرگتر از تو خترهی لوس.
romangram.com | @romangram_com