#بادیگارد_پارت_38
میلاد: جونم؟ بگو.
من: من به حرفهای اون روزت فکر کردم.
میلاد: خوب.
من: تا چند وقت صیغه میمونیم؟
میلاد: بابا گفت یک سال.
من: میلاد, یه وقت بابا دروغ نگه و دائمیش کنه؟
میلاد: آوا چی میگی؟ مگه بابا دشمنته که این کارو بکنه؟
من: از دشمن هم کمتر نیست.
میلاد: زر زیادی نزن. خوب حالا که چی؟
من: باشه, من راضیم که صیغه اون عوضی شم. ولی یه شرط داره, اونم اینکه بهم احترام بذاره و بهم امر و نهی نکنه.
***
فرداش خود بادیگارد صیغه محرمیتو خوند و ما محرم شدیم. اما این حرفو به هیچکس نگفتم, حتی به بهار.
اصلا با هم حرف نمیزدیم, خوشحال بودم که توی کارهام دخالت نمیکنه. ازش بدم میومد, واسه اینکه لجش رو در بیارم جلوی بچه های کلاس راننده یا بادیگارد صداش میکردم. اونم چپ چپ نگاهم میکرد و من از روی بدجنسی بهش لبخند میزدم. هرجا که میرفتم همراهم بود, حتی وقتی میرفتم سر مزار مامان اون یکم دور می ایستاد تا من راحت باشم. عاقل شده بودم, دیگه فرار نمیکردم. البته نمیتونستم که فرار کنم, هیچ راهی برای فرار کردن وجود نداشت.
یه روز صبح متوجه شدم که خیلی مریضه و تب داره. ازش خواستم که استراحت کنه, اما راضی نشد و گفت باید همراهم بیاد.
من: هرجور که راحتید, خودتون دارید توی تب میسوزید. به من چه.
وقتی کلاس تموم شد, با بچه ها رفتیم روی نیمکت نشستیم و چایی میخوردیم. بادیگارد همش سرفه میکرد, معلوم بود خیلی حالش بده. چاییم رو برداشتم و رفتم روی نیمکتی که نشسته بود نشستم. چایی رو گذاشتم جلوش.
romangram.com | @romangram_com