#بادیگارد_پارت_22
اخمی کرد و گفت: با همون حقی که پدرتون بهم دادن.
من: حالا که بادیگاردمی قرار نیست هر غلطی دلت میخواد بکنی.
اون که انگار عصبی شده بود یکم صداشو مثل من برد بالا.
بادیگارد: اولا که درست صحبت کنید. دوما، من بادیگارد نیستم و سرگردم و فقط و فقط بخاطر احترامی که به آقای رضایی میذارم حاضر به انجام این کار شدم. سوماً، فکر کردی با لجبازیهات به کجا میرسی؟ مثلا فرار میکنی و تنهایی میری که چیو ثابت کنی؟ که قوی هستی؟ نه خانم، اون شب رو یادت رفته که چطور داشتی میلرزیدی؟
من: خفه شو، به تو ربطی نداره.
رفتم توی اتاق و درو محکم بستم. خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیست، لابد کلید رو هم به گفته این برداشتن. باز درو باز کردم.
من: کلید رو هم شما برداشتید؟
اون: نه، به صغری خانم گفتم که برداره.
بیمزه، فکر کرده کیه؟ خونسردیمو حفظ کردم و لبخند زدم.
من: کار خوبی کردید، دست صغری خانم هم درد نکنه.
باز رفتم توی اتاق، از زیرتخت کلیدی رو که به تخت چسبونده بودم رو در آوردم و با صدا درو قفل کردم. بعدش صدای در اتاقش رو شنیدم. خوشحال شدم از اینکه صدای قفل کردن درو شنیده. کور خوندی آقا، حالتو میگیرم.
باز پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون روشن کردم.
من: صغری خانم، بیایید داره سریال سی اس آی میده.
صغری خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: اولشه؟ صبر کن برم تخمه بیارم.
من: آره اولشه.
با هم سریال رو میدیدیم و بادیگارد هم روی یکی از مبلها نشسته بود. اصلا نگاهش نمیکردم جوری که انگار اصلا کسی اونجا نیست. رفتم توی آشپزخونه.
romangram.com | @romangram_com