#بادیگارد_پارت_18

میلاد: خفه شو دیوونه.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
میلاد: خدا رو شکر که چیزیت نشده، میدونی اگه سرگرد نبود چه بلایی سرت میومد؟
من: هیچیم نمیشد، فقط به پولای پاپی جون که توی کیفم بود بای بای میگفتم.
یکم فکر کردم و گفتم: میلاد، آخه چطور سرگرد اومده و بادیگارد من شده؟ مگه میشه؟
میلاد: بابا به یکی از آشناهای پر نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد که از دور مراقبت باشه، اونا هم سرگرد رو معرفی کردن. میگن جنا هم ازش میترسن.
من: خوب حق دارن، با قیافه ای که اون داره طبیعیه. راستی یعنی تو همه چیزو میدونستی؟
میلاد: آره.
من: چرا به من نگفتی پس؟ میلاد اصلا باورم نمیشه که تو هم مثل بابا شدی.
میلاد: آوا واسه سلامتی خودت این کارو کردیم. خواهش میکنم دلگیر نشو.
من: اصلا انتظار نداشتم که بهم دروغ بگی، دیگه هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم میلاد. حالا هم لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.

میلاد سرشو تکون داد و رفت بیرون. کامپیوترو روشن کردم و آهنگی رو که هروقت دلم میگرفت گوش میدادم، گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم.

اگه دستم به جدایی برسه، اونو از خاطرهها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدمها، از شب و روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون، با ستارهها قیامت میکنم
به اینجاش که رسید باز اشک ریختم.

فرداش کلاس نداشتیم، ساعت نه از خواب بیدار شدم و به بهار زنگ زدم که سر کوچه شرکت میلاد منتظرم باشه.
دست کردم زیر تخت، ملحفه ها نبودن. لابد بابا به صغری خانم گفته که جمعشون کنه. هه هه فکر کرده با این کارش میتونه جلوی بیرون رفتن منو بگیر. آهنگ رو روشن کردم که شک نکنن توی اتاقم نیستم.


romangram.com | @romangram_com