#بادیگارد_پارت_16
مرد: گفتم دستتو در بیار.
من: باشه باشه، شلیک نکن.
چاقویی که کامی بهم داده بود رو توی آستینم قایم کردم و دستمو گذاشتم پشت سرم. چاقو رو باز کردم.
مرد: حیفِ دختر خوشگلی مثل تو نیست که بره زیر خاک؟ حیف که بابات حرف گوش نمیده و زیاد توی کار ما فضولی میکنه.
تا صدای چخماق تفنگ رو شنیدم با یه حرکت غافلگیر کننده با چاقو زدم به شکمش. همین که از درد دولا شد روی شکمش، با پا زدم توی سرش و بعد زدم به پاش که افتاد زمین و من زود فرار کردم. نمیدونم اگه به زور بابا کاراته یاد نگرفته بودم الان چیکار میخواستم بکنم؟ به وسط کوچه که رسیدم صدای درگیر شدن شنیدم. به عقب که برگشتم باز همون مردی بود که توی بهشت زهرا دیده بودمش.
تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه. یه مشت زد به صورت اون مرد که پرت شد روی زمین، بعد تفنگشو در آورد و گفت: از جات تکون نخور.
از توی جیبش موبایلشو در آورد و شماره گرفت. بعدش رو کرد به من.
مرد: خانم پرند، صبر کنید.
من با تعجب بهش نگاه میکردم، این اسم منو از کجا میدونه؟
من: ش.. شما اس.. اسم منو از کجا..؟
با یه فکری جملمو کامل نکردم، یعنی این بادیگارده؟
من: شما بادیگارد هستید؟
مرد: بله، من بادیگارد جدید شما هستم.
با عصبانیت بهش نگاه کردم، کیفمو از روی زمین برداشتم و رفتم.
مرد: صبر کنید، تنهایی خطرناکه برید.
محل نذاشتم و به راهم ادامه دادم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم. وحشت زده به عقب نگاه کردم، بادیگارد جدیدم بود. اه ه. خیلی عصبی بودم، وقتی به خونه رسیدم محکم درو بستم که بابام از جاش پرید و با وحشت به من نگاه میکرد.
romangram.com | @romangram_com