#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_32
- آخه چرا سر به سرم ميذارين و نمك رو زخم دلم ميپاشين ...
نگذاشت جمله ام تمام شود ، گفت :
- خداحافظ ، فردا بهت زنگ مي زنم .
تلفن آن دختر ناشناس كه البته من برايش آشنا بودم ، فكرم را مشغول كرده بود . طرز بيانش طوري نبود كه بخواهد سر به سرم بگذارد . از محتواي كلامش چنين بر مي آمد كه از مدتها قبل مرا مي شناسد ، شايد هم به من دلبسته بود ، شايد گوشه چشمي نشان داده بود و من بي تفاوت از كنارش رد شده بودم . صدايش خيلي دلنشين بود و آنچه به زبان مي آورد به دلم مي نشست . به خودم تلقين كردم كه تلفن بازي و صحبت از عشق و عاشقي و درد دل با دختري كه هنوز تصويري از او در ذهن ندارم غير از وقت گذراني فايده اي ندارد . عقل حكم مي كرد فكر او را از سرم بيرون كنم .
همان طور كه اشاره كردم ، من و مهين زندگي مشترك سرد و بي روحي داشتيم ، اما من تحمل مي كردم . واقعيت اين كه احساس درونم بر خلاف رفتار ظاهرم بود . هرگاه اتومبيل گل زده عروس و دامادي را مي ديدم ، آه حسرت از نهادم بر مي خواست . جواني نكرده بودم ، خاطراتي نداشتم كه براي دوستانم شرح دهم . مهين زني مهربان ، كم خرج ، مهماندوست و كدبانويي به تمام معنا بود . من هم از هيچ كاري در حق او دريغ نمي كردم . به عقيده اش احترام مي گذاشتم و حتي بگو مگوهاي عادي زن و شوهرها را نداشتيم ، طوري كه بعضي ها كه از زندگي زناشوئي راضي نبودند ، به حال ما غبطه مي خوردند . اما بين من و او عشق و علاقه اي كه پيوند يك زوج را مستحكم مي كند وجود نداشت و روز به روز بيشتر از هم فاصله مي گرفتيم . دوستش داشتم اما دلم مي خواست خواهرم بود . بدترين لحظات شبانه روز ما هنگامي بود كه به بستر مي رفتيم . تنها چيزي كه مي توانم بگويم اين كه آن روابط مكانيكي فاقد هر گونه احساس برايم زجر آور بود ، گاهي پدر و مادر را محكوم مي كردم چرا احساس مرا در نظر نگرفتند ، گاهي خودم را سرزنش مي كردم چرا تن به اين ازدواج دادم ، زماني هم به حكومت ناسزا مي گفتم كه برادرم را بي جهت به كشتن داد . ظفار و عمان به ما چه ربطي داشت .
سومين روز ، دختر ناشناس سر ساعت معين ، يعني بعد از بازگشت از رستوران شركت نفت ، با من تماس گرفت و با لحني خودماني تر از دفعات قبل سلام كرد . خواستم بدو بيراه نثارش كنم ، بگويم حال و حوصله اين حرفها را ندارم و بعد گوشي را بگذارم ، اما نه گوشي را گذاشتم و نه چيزي گفتم كه دلخور شود . او قبل از هر صحبتي شعري خواند . كلمات را چنان زيبا و شمرده به زبان مي آورد كه راحت مي توانستم يادداشت كنم :
بيستون بر سر راه است مبادا شيرين
خبري گفته و غمگين دل فرهاد كند
romangram.com | @romangram_com