#بی_هوا_دلسپردم_پارت_82
دايي:آره بلندشيدوسيله هاروجمع کنيد
همه بلندشديم و باکمک هم وسيله هاروجمع کرديم و رفتيم سمت ماشينا
منوروهام و شيواسوارماشين شروين شديم
من:ميگم چطوره داريم ميريم تهران توهم بامابياي شيوا؟؟
شيوا:اوم نميدونم بزاربه مامان و بابابگم
شروين:نخيرتنهايي اصلا
من:توننه باباشي مگه فضول
شيوا:اينوولش
من:باشه
شروين:دختره پررو
شيواجوابشونداد
....يک ساعت بعد
آخيش بالاخره رسيديم خيلي خستم بايدبرم قشنگ استراحت کنم ازماشين پياده شدم و بايه معذرت خواهي رفتم سمت اتاق
اوووف چقدم گرم بودشالموپرت کردم روتختم لباسامودرآوردم و يه تاب شلوارک پوشيدم خودم و انداختم روتخت
انقدخسته بودم نفهميدم کي خوابم برد
انقدخوابيدم تابالاخره سيرشدم ازجام بلندشدم بدون اينکه حواسم به سرووضعم باشه رفتم توهال که ديدم
romangram.com | @romangram_com