#برزخ_اما_بهشت_پارت_97
قاطع و بلند « نه » گفت و بعد شمرده و آرام اضافه کرد:
- نه، اونم به چند دلیل، اول این که نمی بینی ساعت چنده؟ الان دیگه وقت قدم زدن نیست. دوم این که خاله الان حتما از دلواپسی کلافه شده، سوم این که رعنا و کیمیا هم برگشته ن و چهارم هم این که عشقت، عمه هم مطمئن باش همه را خل کرده، بس که غرغر کرده.
و رو به من کرد و پرسید:
- درسته یا نه؟
نگاهش کردم و باز همان طور بی جان سرم را تکان دادم. داشتم به حرف هایش فکر می کردم که یکدفعه ماشین را نگه داشت. گیج و منگ اطراف را نگاه می کردم، سر کوچۀ خودمان بودیم. حسام گفت:
- این یه خورده رو قدم بزن که هم دم در همدیگه رو ببینیم، هم یه هوایی به سرت بخوره از این خواب آلودگی در بیای.
داشتم در باز می کردم تا پیاده شوم که گفت:
- تند بیا، من دم در وایستادم.
ولی من که سست و گیج قدم برمی داشتم، هر چه سعی کردم نتوانستم تند بروم.
romangram.com | @romangram_com