#برزخ_اما_بهشت_پارت_90
با درماندگی فقط ملتمسانه نگاهش کردم، بی چاره حسام انگار خوبی و بدی جواب دست او بود. آهسته و شمرده گفت:
- می خوای تو همین بیرون بمونی؟ می خوای برت گردونم خونه؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را به علامت نه تکان دادم.
- با من می آی؟
با اشاره سر پذیرفتم.
با دستش در مطب را نشان داد و کنار ایستاد و انگار با خودش حرف بزند، زیر لب گفت:
- اگه یادم هم می رفت به خاطر همین بود.
نگاهی گذرا به حسام کردم و فکر کردم حدسم درست بود، قصد نداشته بیاید دنبالم که این قدر عصبانی است. راه افتادم، با قدم هایی کند و سست. چه کسی گفته ترس برادر مرگ است؟ ترس از مرگ وحشتناک تر است. بعد از چندین روز اضطراب این لحظات آخری کشنده بود. و من آن روز فهمیدم هیچ انتظاری دردناک تر و کشنده تر از وقتی نیست که تو به انتظار بنشینی تا یک ورق کاغذ، یک نوشته یا یک کلام کسی سرنوشت عزیزت را برایت مشخص کند. و من آن روز، توی آن مطب دردناک ترین انتظار عمرم را تجربه کردم. وقتی بالاخره دکتر آمد و نوبت ما شد، دوباره حسام آهسته در گوشم گفت:
romangram.com | @romangram_com