#برزخ_اما_بهشت_پارت_83
آن شب، موقع خواب که باز رعنا در مورد شهاب سر به سرم می گذاشت، خبر نداشت توی دل و مغز من چه می گذرد. او می گفت و من با لبخندی محو نگاهش می کردم تا این که بالاخره صدایش درآمد. بالش کوچک کیمیا را به طرفم پرت کرد و گفت:
- بی مزۀ لوس دارم باهات حرف می زنم، اصلا گوش می کنی؟
دراز کشیدم و بی حوصله گفتم:
- ببخشین این هایی که تو می گی حرف نیست پرت و پلاست.
بعد دست های کیمیا را بوسیدم و گفتم:
- مگه نه، خاله جون؟
رعنا گفت:
- آره، تو همیشه هر چیزی رو که نخوای بفهمی و باور کنی همین کارو می کنی و خودتو می زنی به اون راه.
چیزی نگفتم ولی ناخودآگاه از ذهنم گذشت:
romangram.com | @romangram_com