#برزخ_اما_بهشت_پارت_52
ده روز بیش تر به عروسی نمانده بود که یک شب دیر وقت که دور هم نشسته بودیم و همه در مورد کم و کسری هایی که داشتند حرف می زدند، یکدفعه مهشید گفت:
- آخ آخ ماهنوش! تو هم که هنوز لباس نخریدی؟
خونسرد و بی تفاوت گفتم:
- می خرم.
- پس کی؟ ایشالا واسه حموم زایمونش دیگه! نه؟!
حسام همان طور که روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد، بدون این که رویش را برگرداند، گفت:
- چیه؟ واسه دویدن توی خیابون نفر کم آوردی/
مهشید با شکلکی بامزه گفت:
romangram.com | @romangram_com