#برزخ_اما_بهشت_پارت_44
آن سال، تحویل سال نزدیک نیمه شب بود. بعد از سال ها با قلبی آرام و پر از عشق در شادی ای که دوست های حسام برپا کرده بودند و کنار سفرۀ هفت سینی که با سلیقۀ رعنا چیده شده بود، نشسته بودم و کیمیا را که برای اولین بار رعنا تا این ساعت بیدار نگه داشته بود، در بغل داشتم. با چه آرامشی از ته دل خدا را شکر می کردم که از جهنمی که روحم را سوزانده بود، قبل از خاکستر شدن، نجاتم داده و من این جا بودم، کنار عزیزانم. حالا دیگر از بازی روزگار آموخته بودم برای آنچه دارم شاکر باشم و راضی، و نه برای آنچه نداشتم ناراضی و طلبکار! بی اختیار وقتی دعای تحویل سال را که از تلویزیون پخش می شد همه با هم و زمزمه کنان خواندند،
اشک هایم سرازیر شد و ملتمسانه از خدا خواستم این آرامش و خوشبختی را دیگر از من نگیرد و آن قدر منقلب شدم که نتوانستم پایین بمانم. دوست داشتم تنها باشم و با نگاه به دریا که زیر نور کم سوی ماه می درخشید با خدا حرف بزنم و بخواهم بهم فرصت جبران گذشته ام را بدهد و دیگر از خانواده ام جدایم نکند. خانواده ای که حالا تک تکشان را همان طور که بودند دوست داشتم و می خواستم.
باز شدن در اتاق و وارد شدن آهستۀ رعنا مرا به زمان حال برگرداند. بعد از این که کیمیا را خواباند او هم کنار پنجره آمد و دوباره دست در گردنم انداخت، صورتم را بوسید و سال نو را تبریک گفت و گفت:
- ماهنوش، نمی دونی بعد از چند سال چقدر خوشحالم که امشب این جا و پیش شماها هستم.
گفتم:
- تو که از راه دور اومدی، ببین من که همین جا بودم و دور چقدر خوشحالم.
خندید و گفت:
- پس چرا حالا که نزدیکی باز اومدی دور؟
و به اتاق و پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
- شاید باز چند سال دیگه نتونیم شب عید پیش هم باشیم، نگیر بخواب.
- خواب؟ مگه دیوونه م؟
- پس بریم پایین؟
- بریم.
هر دو آرام صورت کیمیا را بوسیدیم و داشتیم آهسته از اتاق بیرون می آمدیم که توی سر و صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد غرق شدیم. یاد شب اول افتادم که این صدا را شنیده و از اتاق بیرون آمده بودم.
این بار با آهنگی تقریبا شاد و با صدایی گرم « الهۀ ناز » را می خواند. بی اختیار دست رعنا را کشیدم و گفتم:
- صبر کن الان باز وسط شعر این آقاهه می ریم حواسش پرت می شه.
رعنا با خنده و شوخی گفت:
romangram.com | @romangram_com