#برزخ_اما_بهشت_پارت_4

ولی در طول سال ها به خاطر همین نرمش و صبوری بود که عشق پدرم نسبت به او چندین برابر شده و عمه هم تقریبا از رو رفته بود و زیاد سر به سر مادرم نمی گذاشت.
سنگینی نگاه عمه باز مرا متوجه او کرد و در دلم از نگاهش که نشان می داد آماده پرخاش است خنده ام گرفت. از زمانی که یادم بود این لجبازی و جنگ خاموش بین من و عمه ادامه داشت، او چشم نداشت مرا ببیند و من او را.
خودم هم نمی دانم چه باعث شد که من و عمه این طور در برابر هم جبهه بگیریم. شاید امر و نهی های بیش از حد عمه و دخالت هایش، برای من که ذاتی مثل خود عمه رام نشدنی و یاغی داشتم، قابل قبول نبود و شاید هم بدجنسی هایی که از او دیده بودم، مرا بیش تر از او دور می کرد.
صدای مهشید باز مرا به زمان حال آورد. در حالی که با وضعی خنده دار و پر سر و صدا خریدهایش را از دست بچه ها می قاپید، رو به من فریادزنان گفت:
- راستی ماهنوش یه لباس دیدم ماه!1 تو رو خدا بیا بریم برای عروسی مهرنوش بخر!...
همیشه این همه اشتیاق او برای خرید برایم مایه تعجب بود مخصوصا در مورد لباس. درست مثل آدم گرسنه ای که دهانش از دیدن غذایی اشتهاآور آب افتاده باشد، چنان با هیجان و شوق حرف می زد که مرا بیش تر یاد لواشک و تمر هندی می انداخت تا لباس. به جای من لعیا پرسید:
- اگه ماهه چرا خودت نخریدی!
غش غش خندید و گفت:
- آخه ماهش یه خورده قد بلنده! کتش برای من پالتوست!
همه با خنده از ته دلش خندیدند ولی من با تمام سعی ای که کردم نتوانستم غیر از لبخندی محو به لب بیاورم. داشتم همان طور آرام نگاهش می کردم که گفت:
- اوه، انگار گفتم تو لباس را بدوز، بابا تو فقط بیا بپوش خواهر من، دیگه این که عزا نداره.
صدای زنگ در حواس همه را پرت کرد و مادر و خاله با عجله از جا پریدند.
- نکنه مهرنوش همراه شوهرش باشه؟! زود باشین این جا رو جمع و جور کنید!
مهشید خونسرد گفت:
- همراه هر کی می خواد باشه من دارم از گشنگی می میرم.
و حریصانه به خوردن ادامه داد. عمه با ابروهایی بالا کشیده و لحنی معترض گفت:
- وا خدا مرگم بده، زشته، خوبیت نداره، پسره بیاد توی این بازار شام؟!

romangram.com | @romangram_com