#برزخ_اما_بهشت_پارت_31

یک روز، همان طور که کنار ساحل بین ماسه ها نشسته بودیم و حسام با کیمیا بازی می کرد، بی آن که به سوالم فکر کنم از رعنا پرسیدم:
- رعنا، خیلی دوستش داری؟
برگشت و با تعجب گفت:
- کیمیا رو؟
سرم را تکان دادم. لبخندی شیرین زد و گفت:
- دوستش دارم.
از حرف مسخره ای که زده بودم، پشیمان شدم. خودم گفتم:
- چقدر حرفم احمقانه بود.
- نه، چرا احمقانه بود؟ باور می شه بعضی وقت ها خودم هم از خودم می پرسم که چقدر دوستش دارم؟ ولی هیچ وقت نتونسم جواب بدم، آدم زندگی دوباره ش رو چقدر دوست داره؟
منظورش را نفهمیدم و هاج و واج نگاهش کردم. آهی عمیق کشید، نگاهش را از کیمیا گرف و برگش و گفت:
- کیمیا برای من فقط بچه نیست، زندگی دوباره س ....
مات و گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
- می دونی، کیمیا رو خدا وقتی به من داد که از همه چیز بدم اومده بود، آن قدر حالت پوچی و افسردگیم شدید بود که ...
فریاد حسام که گفت:
- بچه ها بریم ناهار بخوریم؟ من دارم ضعف می کنم.
حرفش را قطع کرد و من متحیر و گیج مجبور شدم از جا بلند شوم. اما تا موقع خواب بعدازظهر که باز تنها شدیم، همه اش فکر می کردم آن حرف ها را تصور کرده ام، نشنیده ام.
برای همین، به محض این که کیمیا خوابش برد، دستم را ستون سرم کردم، به سمت رعنا غلت زدم و پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com