#برزخ_اما_بهشت_پارت_180
- نه، نداشت.
- وا! به این زودی تموم کرده؟
مهشید ناباورانه از آشپزخانه گفت:
- مگه می شه؟ حتما اشتباه رفتی.
با عجله از پله ها بالا می رفتم که صدای خاله را شنیدم، با شعف خاصی به مهشید می گفت:
- این قدر دلش شور می زده که فکر نکنم خاله اصلا چشم و چارش جایی رو دیده باشه ...
حتی حوصله جواب دادن به اعتراض های مهشید را نداشتم. در را که بستم و نگاهم به صورت کیمیا افتاد، چند لحظه همه چیز فراموشم شد.
خوابیدنش هم مثل رعنا بود، به پهلو خوابیده بود و. دست های کوچولویش زیر لپ هایش مشت شده بود. دلم برایش ضعف رفت. خم شدم آرام پیشانی اش را بوسیدم. آخ عزیز من، تنها کنار توست که آرامش دارم ... تند لباس هایم را عوض کردم و کنارش نشستم. دوباره یاد اتفاق جلو پاساژ افتادم و یاد رفتار دور از انتظار حسام. هر چه فکر کردم، دیدم واقعا کار بدی نکرده ام و تقصیری ندارم. کجا می توانستم مقصر باشم. در رفتار آن مردک مزخرف؟ یا این که به قول او کر شده بودم؟ آخر چطور می توانستم مثل یک غریبه، یک تماشاچی، راحت رو برگردانم و بروم؟ با خودم گفتم:
romangram.com | @romangram_com