#برزخ_اما_بهشت_پارت_173
- خب پس چرا دلت شور می زنه؟
جواب ندادم. نمی توانستم. ذهنم آن قدر آشفته و پریشان بود که فقط دلم می خواست جای دیگری بودم. از افکارم و آنچه ممکن بود در نگاهم باشد می ترسیدم. چند دقیقه بعد حسام دوباره گفت:
- حالا کارت یارو کو؟ آدرس رو بده ببینم.
بی حرف کارت را به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت:
- معلوم نیست این سوراخ سنبه ها رو از کجا گیر می آره. بی کاریه دیگه. بی کاری و دل خوش و کلۀ پوک.
بعد سرش را تکان داد و خندید. از تصور این که اگر مهشید بود، الان چه بلایی سرش می آورد بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
- اگه کار داری، دیرت می شه من خودم برمی گردم.
و آرزو کردم کاش قبول کند. یک لحظه برگشت، ولی من که جرئت نداشتم نگاهش کنم، به روبرو نگاه کردم و رو برنگرداندم.
- دست شما درد نکنه! تو هم شدی مهشید؟ مگه من چیزی گفتم؟
romangram.com | @romangram_com