#برزخ_اما_بهشت_پارت_138
مادرم گفت:
- خب بنشین.
- نه، می ترسم کیمیا بیدار بشه.
و فکر کردم، مگر دیوانه ام بنشینم و غرغرهایی را که حتما عمه می خواست بکند گوش کنم، که عمه گفت:
- نترس، بیدار نمی شه. اون الان هلاکه، این قدر پا به زمین زده که توپ هم در کنن بیدار نمی شه.
همان سرمبل با حالت عجله نشستم. عمه دوباره گفت:
- وا، خب چرا نسیه می شینی؟
- راحتم.
از رفتارها و نگاه ها، هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود و برای این که عمه بیش تر طولش ندهد، رو به مادر گفتم:
- خب؟
مادر با ابرو به عمه اشاره کرد، به خودم فشار آوردم:
- بله عمه؟
وقتی عمه شروع کرد، اول نمی فهمیدم اصلا منظورش چیست و از چه حرف می زند، تا این که بالاخره از مقدمه چینی با آب و تابی که کرد، فهمیدم که مادر شهاب در شلوغی تولد از عمه خواستگاری کرده و گفته:
- شهاب الان چند ماهه که خواسته ما بیاییم خواستگاری، منتها به خاطر رعنا خانوم دست نگه داشتیم و ترسیدیم بی احترامی بشه، حالا هم چون شما بزرگتر هستین، خواستم صحبت کنین و از طرف ما مسئله را خدمت خانم و آقای یزدان ستا مطرح کنین و ....
بیش ترین چیزی هم که عمه رویش تاکید می کرد این بود که مادر شهاب زنی فهمیده است که تشخیص داده که عمه بزرگ تر است و همه کاره. و من متعجب بودم که زنی با شخصیت خانم معتمدی چطور آن قدر مسخره و ناشیانه عمل کرده.
مات و حیران خشکم زد. تازه علت آمدن خانم معتمدی را که به خاطر عزادار بودن فکر نمی کردم بیاید می فهمیدم. صدای عمه که یکریز حرف می زد، مثل وزوز مگسی مزاحم در سرم می پیچید و من که انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این که شنیده بودم، با بهت نگاهم اول از همه به سمت حسام برگشت که در این مدت عادت کرده بودم از او کمک بخواهم، ولی هنوز مفهوم نگاه جدی و عصبی و کاونده اش را نفهمیده بودم که باز صدای عمه که با ولع و ذوق زدگی حرف می زد و مرا مخاطب قرار داده بود، باعث شد رویم را برگردانم، منتها این بار نه با تحیر، با خشمی که آرام آرام در وجودم جمع می شد. از این که با آن لحنی که انگار برای یک جنس بنجل و انداختنی یک طالب پیدا شده، ذوق زده حرف می زد و از تاکید مدامی که یک در میان روی کلمۀ پسر می کرد تا ازدواج نکردن او و لابد بیوه بودن مرا به خودم یادآوری کند، حالم به هم می خورد. چنان از کوره در رفتم که به جای بلند شدن، تقریبا از جا پریدم و با لحنی گزنده و تند، رو به عمه گفتم:
- شهاب غلط کرده با مادرش!
romangram.com | @romangram_com