#برزخ_اما_بهشت_پارت_134
چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خندۀ کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش را ندادم. ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت:
- به تو می گن زن فهمیده و با کمالات.
با تردید روبرگرداندم و پرسیدم:
- برای چی؟
در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت:
- همین رو که حرف حق رو انکار نکردی می گم دیگه.
متعجب گفتم:
- من؟
- آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!
دندان هایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم و از حرص من بیش تر غرق لذت می شود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعی ام را برای خونسردی اش می کردم گفتم:
- خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.
تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد:
- مرگ حسام راست می گی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.
تا آن جا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم:
- آره دیگه، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!
حالا او دندان هایش را به هم فشرده بود و من خندان بودم که منشی صدایمان زد:
- آقای یزدان ستا.
romangram.com | @romangram_com