#برزخ_اما_بهشت_پارت_127
آهسته کیمیا را که روی شانه ام خوابش برده بود توی بغلم خواباندم، که دوباره گفت:
- هی می گم یادم بنداز برات یک عروسک بخرم، گوش نمی دی. ببین آخرش نه تو برای من تفنگ خریدی، نه یادم انداختی من برای تو عروسک بخرم. بابا من که می بینی حواسم پرته، تو یادم بنداز.
با همان چشم های پر از اشک در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم گفتم:
- من مشکلم با عروسک حل نمی شه، ولی تو یادم بنداز برات تفنگ بخرم.
خندید و گفت:
- دست شما درد نکنه، یعنی مشکل من این جوری ها حل می شه دیگه. آره؟
- وقتی برای دیگران این نسخه رو می پیچی، حتما از نتیجه ش مطمئنی که تجویز می کنی دیگه.
خندید و گفت:
- خودمونیم تو هم زبونت از مهشید چیزی کم نداره ها، ها!
با همان صدای بغض آلود گفتم:
- هر چی باشه خواهریم.
- بر منکرش لعنت.
یکدفعه ایستاد و خواست از ماشین پیاده بشود، با تعجب پرسیدم:
- کجا می ری؟
- می خوام از خجالت این که به خاطر دوست من آمدی ختم در بیارم.
دور بر را نگاه کردم. از او بعید نبود بخواهد برود اسباب بازی فروشی. انگار خودش فهمید. همان طور که می خندید گفت:
- عروسک رو بعدا می خرم، می خوام یک شیرقهوه گرم بگیرم. بگیرم یا چیز دیگه می خوری؟
romangram.com | @romangram_com