#برزخ_اما_بهشت_پارت_12

- ایشالا، ایشالا.
و حسام خندان ادامه داد:
- و ایشان که دیگه چشم هاشون را با کمک چوب کبریت هم نمی شه باز نگه داشت، شوهر دخترخاله شما ماهرخ خانم ناظم الا طبا هستن که سرپیری تازه از سر چشم همچشمی با شوهر عزیزشون و فرزندان رشیدشون، آقا کیوان و کیارش خان، دوباره رفتن اکابر و شروع کردن به درس خوندن و در همین رابطه قراره ما یک جایزه نوبل یزدان ستایی خدمت آقای احمد میری، استاد شریف دانشگاه، تقدیم کنیم که بالاخره یکی هم از نسل یزدان ستا با فاصله ای بسیار دور از گهواره به سراغ دانش رفته.
بعد همان طور که پشت سر شوهر مهشید می رفت که از خنده بی صدایی که می کرد صورتش سرخ شده بود، گفت:
- ایشان رو هم که حتما می شناسید، مرد محترم و با نفوذ بازار فرش فروش ها، جوانمردی که با به جان خریدن مصیبت – اشاره ای با نمک به مهشید کرد – صاعقه خانواده یزدان ستا را تحمل می کنن.
مهشید که خودش هم از خنده ریسه رفته بود، پرتقالی را که جلویش بود به طرفش پرت کرد، که اگر حسام توی هوا نگرفته بود، احتمالا توی سر شوهرش می خورد، ولی حسام که دست بردار نبود پرتقال را گرفت و سریع ادامه داد:
- خواهر جان، در ادامه معرفی خاندان باید دعا به جون فامیل های مادری کنیم که خواهر اعظم، مینا خانم و دخترخاله عزیز اعظم، مهتاب خانم را در ولایت غربت و خاک پربرکت نصف جهان نگه داشتن، اگه نه واقعا عرق شرم از دور و درازی این خاندان جلیل به جبین وامق و عذرا و لیلی و مجنون زمان می نشست.
و دستش را دور گردن عمو و پدر انداخت و به مادر و خاله اشاره کرد و صورت هر دو را بوسید.
به چهره همه که با خنده های از ته دل سرخ شده بودند، نگاه می کردم. یک لحظه فکر کردم چقدر از این که کنار آن ها هستم راضی ام، بودن در این جمع مهربان و صمیمی که وجود تک تکشان با تمام فاصله افکاری که با آن ها دارم برایم عزیز است، باعث شده دیگر از شلوغی این خانه در رنج نباشم، و وجود آن ها برایم مایه دلگرمی و آرامش است.
صدای حسام که دست بردار نبود، باز مرا به زمان برگرداند. با اشاره به من، گفت:
- از قرار، تنها کسی که احتیاج به معرفی ندارن، دختر خاله جان در یک قالب شما ماهنوش خانم هستن که فوری شناختی ....

هوا کم کم داشت روشن می شد که رعنا همراه من دوباره به اتاق خودمان آمد تا استراحت کند، به اتاقی که سال ها اتاق هر دوی ما بود. من فقط به این فکر می کردم که چقدر اوضاع با چند سال پیش فرق کرده. چند سال پیش که من و رعنا توی این اتاق بودیم، من دختری سربه هوا، شاداب و شلوغ بودم که از دست شیطنت هایم هیچ کس در امان نبود، و رعنا دختری ظریف و خانم و آرام بود که همه کارهایش روی نظم و قاعده و سرگرمی اش فقط کتاب خواندن بود و درس و شعر، گاهی وقت ها خودش هم شعر می گفت. من هم کتاب را دوست داشتم، از شعر هم خوشم می آمد ولی نه مثل رعنا از سرودنش، فقط از شنیدنش یا خواندنش.
با تمام تفاوتی که اخلاقا با هم داشتیم، انگار خمیره وجودیمان یکی بود و در کنار هم احساس آرامش می کردیم. من تمام حرف های دلم را حتی فکرهایی که توی سرم می گذشت، تنها برای رعنا می گفتم و رعنای کم حرف و عاقل و صبور، تمام هیجانات مرا درک می کرد، با من همراه می شد، به حرف هایم می خندید، تعجب یا سرزنش می کرد و بیش تر وقت ها هم نصیحت.
او تنها کسی بود که درهر حالتی من حرفش را قبول می کردم، شاید به نصیحت هایش عمل نمی کردم ولی قلبا همیشه قبول داشتم.
حالا رعنا یک خانم تمام عیار شده بود که یک دختر کوچولوی پنج – شش ماهه داشت و اعتماد به نفسی به مراتب بیش تر از قبل پیدا کرده بود که به رفتارش دلنشینی خاصی می داد. روحیه اش هم به نظر من از سال ها پیش خیلی بهتر و سرزنده تر شده بود و من که زمانی از فرط سرزندگی و نشاطم، به قول همه، زمین و زمان از دستم به عذاب بود، فرتوت و سرخورده و مریض شده بودم، آن قدر که قدرت و توان جواب دادن به سوال های رعنا را نداشتم.
باز هم وجودم حرف بود، ولی حرف از تلخی ها و زشتی ها و سرخوردگی ها. آن قدر در غرقاب رنج فرو رفته بود که نمی دانستم از کجای غصه هایم بگویم.

romangram.com | @romangram_com