#برزخ_اما_بهشت_پارت_103


نمی دانم صورتم بود یا صدایم یا حالتم، هر چه بود، خاله بی حرف کنار رفت ولی حسام گفت:
- من باهاش می رم.
دلم نمی خواست بیاید، دلم می خواست تنها باشم. در آسانسور که بسته شد، بدون این که سرم را بلند کنم، گفتم:
- من تنها می رم.
- این موقع شب؟
- تو بمون پیش رعنا.
- گفتم می آم!
آن قدر قاطع گفت و من حالم آن قدر خراب بود که ساکت شدم. از در هتل که بیرون آمدیم، حرم درست در انتهای خیابان روبرویمان بود، می درخشید و احساس می کردی که آن گنبد غرق نور، در سکوت و آرامش دارد صدایت می زند. و این بار من بودم که نمی توانستم چشم از گنبد بردارم.
در وجودم غوغا بود، غوغایی وصف ناپذیر، و در گوشم فقط صدای رعنا می پیچید:
« ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم. »
و چشم های معصوم و پر از اشکش، چشم هایم را پر می کرد.
صدای بوق ماشینی آمد و صدای بلند حسام و دستی که محکم مرا عقب کشید.
- ماهنوش!
برگشتم. چرا حسام را درست نمی دیدم؟ چرا تصویر حسام در چشم هایم می رقصید؟ پلک می زدم. صورتم خیس شده بود. رو برگرداندم، رو به گنبد، رو به نور. انگار بی آن که راه بروم وجودم بی اختیار به آن طرف کشیده می شد. تقریبا با شتاب شروع شروع کردم به دوین. بند بند وجودم انگار فریاد می کشید:
- خدایا، رعنا، خدایا، کیمیا.
چقدر گذشت، نفهمیدم، کی از حسام جدا شدم و کی به حرم رسیدم، نفهمیدم، فقط وقتی به خودم آمدم که پنجه هایم در ضریح قفل بود و با صدای بلند زار می زدم:

romangram.com | @romangram_com