#برزخ_اما_بهشت_پارت_101
توی این اوضاع نوبت اولین شیمی درمانی رسید و وضع از آن هم که بود بدتر شد. داروهای قوی که به رعنا تزریق می کردند اعصاب و وجودش را بیش از پیش تحلیل می برد و حالت های عصبی که رعنا موقع تزریق دارو پیدا می کرد آن قدر ناراحت کننده بود که هر کس همراهش بود بی طاقت می شد. رویا و لعیا که خودشان هم از شدت ناراحتی زیر سرم رفتند. ماهرخ و مادر از بس گریه و بی تابی کرده بودند، دکتر بخش، دیگر به آن ها اجازه نداد همراه باشند. تکلیف خاله هم که معلوم بود. چون بخش زنان بود، بهرام هم با وجود این که توی بیمارستان می ماند نمی توانست پیش رعنا بماند. این بود که مهشید که برای اولین بار آن قدر ساکت و آرام شده بود تمام مدت پیش رعنا بود و من، درهم شکسته و ویران با چه مصیبتی سعی می کردم برای فرار از فشار غمی که وجودم را بی طاقت می کرد سرپا بمانم. من بی چاره حتی اشک هم نداشتم که بتوانم کمی آسوده شوم. این بود که گهگاه مجبور می شدم از قرص هایم استفاده کنم. اوضاع خانه و وضع روحی من و بقیه از این مصیبت ناگهانی چنان به هم ریخته بود که فضا را غیر قابل تحمل می کرد و همه بدون این که جرئت کنند در مورد آنچه ازش می ترسیدند حرف بزنند، در وحشتی مدام به سر می بردند و یک ماه دیگر همین طور گذشت، ماهی که مثل قرنی عذاب آور و کند و تلخ بود.
حدود پانزده روز به شیمی درمانی دوم مانده بود. موهای رعنا به شدت می ریخت و روحیه اش خراب تر از قبل شده بود و در این میان مدام به بهرام اصرار می کرد که برود. تا این که بالاخره بهرام راهی شد. دیگر کاری هم از دست او برنمی آمد، ولی همه حس می کردیم که اصرار بیش از اندازۀ رعنا به رفتن بهرام به خاطر ریزش وحشتناک موهایش بود. بهرام با روحیه ای آشفته و پریشان رفت و گفت سعی می کند حداکثر سه ماه دیگر برگردد. چهرۀ زرد و تکیده اش موقع رفتن هیچ شباهتی با موقع آمدنش نداشت.
خداحافظی اش از رعنا بیش تر از یک ساعت طول کشید و وقتی از اتاق بیرون آمد، آن قدر پریشانحال بود که تقریبا از دیگران خداحافظی نکرد، با حالتی درهم شکسته فقط گفت مواظب رعنا باشید. و رفت، حتی صبر نکرد کیمیا را ببوسد.
با رفتن بهرام انگار حال روحی و جسمی رعنا بدتر شد. موها و ابروهایش کاملا ریخت. برای همین، همیشه کلاه بافتنی سرمه ای ظریفی به سرش می گذاشت، ولی چهره اش اصلا زشت و بدمنظر نشده بود. پوست سفید و درخشان و صورت ظریفش هنوز زیبا بود ولی با این همه از وقتی ریزش موهایش شروع شد تا وقتی کاملا موهایش ریخت روحیه اش روز به روز بدتر شد اما بدتر از روحیۀ رعنا، روحیۀ بقیه بود. با تمام سفارش های حسام و سعی ای که دیگران می کردند که جلوی کسی گریه و زاری نکند، چشم های خاله همیشه سرخ و پف کرده بود و عمه مدام با صدای بلند دعا می خواند و گریه می کرد و با دیدن کیمیا و رعنا سر تکان می داد.
عمو و پدر هم با این که بهتر از دیگران رفتار خودشان را کنترل می کردند، بعد از ریختن موهای رعنا، دیگر نمی توانستند رنج و غم و دلواپیسیشان را پنهان کنند. این شد که برای اولین بار از زمانی که به یاد داشتم، خانۀ ما خلوت شد. همه برای این که رعنا آرامش داشته باشد، رفت و آمدشان را محدود کردند و در این خانۀ ساکت و ماتم زده هر چه مهشید و حسام سعی می کردند دیگر نه تنهاجوی شاد که حتی آرام هم نمی توانستند به وجود بیاورند.
این بود که وقتی توی آن اوضاع رعنا پیشنهاد رفتن به مشهد را مطرح کرد، با استقبال همه، خصوصا مادر و خاله روبرو شد و حسام هر طور بود ظرف دو روز بلیت تهیه کرد و چهار روز مانده به شیمی درمانی دوم، من و خاله و حسام و رعنا، یک سفر دو روزه رفتیم مشهد و به محض رسیدن هم به اصرار رعنا رفتیم حرم. من و خاله به رعنا کمک می کردیم و حسام کیمیا را می آورد. در طول راه تا حرم، رعنا چشم از گنبد برنمی داشت، بدون این که مژه بزند، گنبد را نگاه می کرد و اشک می ریخت. خاله هم پا به پای رعنا اشک می ریخت و زمزمه می کرد. من حال عجیبی داشتم، بعضی وحشتناک راه گلویم را گرفته بود و رعشه ای بی امان از هیجانی ناشناخته بهم دست داده بود.
آخ، کاش من هم اشک داشتم. کاش این چشم های لعنتی خیس می شد. کاش می توانستم به جای گریه، زار بزنم، ولی نمی توانستم. با تمام فشاری که به روح و جسمم می آمد، حسی غریب باعث می شد ظاهری آرام بگیرم. می ترسیدم پریشانی ام رعنا را متوجه وخامت حالش بکند.
تمام مدتی که رعنا و خاله زار می زدند، من نگاهم به ضریح خیره مانده بود. هر چه سعی می کردم حواسم را جمع و فکرم را متمرکز کنم، نمی شد.
آن شب وقتی کیمیا خوابید، رعنا با آرامش خاصی، بعد از مدت ها، چند لحظه توی چشم هایش خیره شد، بعد آهسته و شمرده گفت:
- ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم.
خواستم حرفی بزنم، دستش را آرام تکان داد و ادامه داد:
- گوش کن! شاید بعدا دیگه این حال الانم رو نداشته باشم، دوست دارم تو بدونی ....
چند لحظه ساکت شد و بعد باز آهسته ادامه داد:
- ماهنوش، یادته همیشه عمه می گفت خدا هر وقت بخواد حاجت آدم رو بده، اول به دلش می ندازه که چی بگه بعد به دلش می ندازه که دعا کنه؟
دلم لرزید. ولی با این حال با عجله پریدم وسط حرفش:
- از عمه معتبرتر سراغ نداشتی!
romangram.com | @romangram_com