#باران_بی_قرار_پارت_68
_ خواهش میشودخانومم!
***
بافشرده شدن دستهایش توسط سوشاآرامش ازدست رفته اش رابازیافت به باراناکه به اونگاه میکردلبخندی زدودست سوشارامحکم ترگرفت درباصدای تیک بازشدوهرسه واردشدند.
سوشا_اینجاست طبقه سوم واحدهفت
زنگ دررافشردبه فاصله کمی چهره نامرتب مردچهارشانه ای درمیان درنمایان شد،سوشاچهره آشنایش راشناخت اوراستین بودهمسرنفس،دختری که کلاله زندگی اش رامدیون اوبود.راستین درابتداباکمی تعجب به آنهانگاه کردوبعدبه خودآمدوباتعجب گفت:
_ شماهمونی هستیدک...
سوشازودترگفت:
_ بله،درسته من ارجمندهستم وایشون هم همسرم کلاله هستن
کلاله سرش رابه نشانه آشنایی تکان داد.
_شمااینجاروازکجاپیداکردید
سوشا_باکلی خواهش ازپرستاربیمارستان آدرس اینجاروگرفتیم تاخدمتتون برسیم هم برای تسلیت وهم تشکر
راستین تکانی خوردوازجلوی درکناررفت ومغموم گفت:
_ خواهش میکنم بفرمایید
هرسه واردشدند.راستین کنارشان نشست وباصدای گرفته ای گفت:
romangram.com | @romangram_com