#باران_بی_قرار_پارت_63


کلاله بالذت خندیدولبهایی که دوباره وهزارباره بوسیده شد.

کلاله سرش راروی سینه برهنه سوشاجابجاکرد،سوشااورابیشت ربه خودفشرد.کلاله آرام گفت:

_ سوشا؟

_ جان دلم؟

_ توخانواده ی کسی روکه قلبشودادبه من میشناسی؟

_آره چطور؟

_موافق بریم دیدنشون هم برای تشکرهم برای تسلیت

_ باشه

_سوشا؟

_جانم؟

_ اون...اونی که قلبشوبه من دادکی بود؟تودیدیش؟

_ آره دیدمش...یه دخترجوون،حدودابیست وسه ساله

کلاله لبش راگازگرفت:

_ آخی!

romangram.com | @romangram_com