#باران_بی_قرار_پارت_56


_ پس چرابابایی دیگه نمیادپیشم باهام بازی کنه؟

کلاله دست ازغذاخوردن کشیدوبه چشمهای دخترکوچکش که آماده باریدن بودندنگاه کرد.چیزی برای گفتن نداشت:

_ دلم برابابایی تنگ شده

کلاله بغضش راخوردوگفت:

_ امشب میگم بیادپیشمون

باراناخوشحال دست هایش رابه هم کوبید

_ راس میگی؟

_ اره حالاغذاتوبخور

باراناسرش رابه معنای باشه کج کردوباولع مشغول خوردن ادامه غذایش شد.

ازخوابیدن باراناکه مطمعن شدبه اتاقش رفت،تلفن رابرداشت وبی معطلی شماره گرفت دستهایش می لرزیدامابایدکارراتمام می کردبعدازچندبوق صدای گرفته وخش دارسوشادرگوشی پیچید:

_ بله؟

_س...سلام

کلاله صدای نفس های تندسوشارامیشنید.صدای سوشااوج گرفت:

_ کلاله خودتی؟

romangram.com | @romangram_com