#باران_بی_قرار_پارت_41
صبح روزبعدسوشاسرحال ازخواب بیدارشدوزودترازهمیشه به شرکت رفت کارهایش راسریع انجام دادبعدازاتمام کار به خانه برگشت تالباسهایش راعوض کندوبعدبه دیدن کلاله وبارانابرود.پیراهنی بازمینه سفیدوطرح های مشکی وقرمز،باشلوارجین مشکی پوشیدعطرزدوموهایش رابه سمت بالاشانه کردوقتی ازخودش مطمعن شدرضایت دادوازخانه خارج شدسوارماشینش شدوحرکت کردبین راه برای باراناعروسک بزرگ وزیبایی گرفت وبرای کلاله هم یک دسته گل میخک ویک دسته گل رزقرمزخریدودوباره حرکت کرد.بااسترس خریدهاراازماشین خارج کردوزنگ خانه رافشردکلیدداشت امااستفاده نکرد.بعدازچندثانیه صدای شادباراناازآیفون شنیده شد:
_الو؟
سوشاخندیدوگفت:
_ الوسلام شماباران خانم هستید؟
باراناهم خندیدوگفت:
_ نه من بارانام شما؟
_ فکرمیکنم پدرتون باشم باراناخانم
صدای جیغ باراناراکه گفت:
_ بابایی اومد
شنیدوبعدازان هم صدای"تیک"بازشدن در.درراباپایش بازکردوهمانطورهم بست درورودی بازشدوکلاله وبارانادرچارچوب درنمایان شدندسوشانفس عمیقی کشیدواول روبه کلاله سلام کرد:
_ سلام خانومی
کلاله هم آرام گفت:
_ س...سلام
بعدهم به طرف بارانارفت وصورتش رابوسیدوعروسکی راکه برایش خریده بودبه اودادباراناباخوشحالی سوشارابوسیدوتشکرکرد.دسته گلهارابه سمت کلاله گرفت وگفت:
romangram.com | @romangram_com