#باران_بی_قرار_پارت_28
سوشا_ میخوام کلاله روببینم...اینانمیزارن
پرستارسریع گفت:
_ آقای دکترخودشون نمیخوان کسیوملاقات کنن
دکترسری ازروی تاسف تکان دادوگفت:
_ لطفاآرومترباشید...اگر که ایشون خودشون خواستن مانمیتونیم کاری کنیم چون ممکنه هیجان زده بشن وبرای ایشون که تازه پیوندشده خیلی بده...لطفامراعات کنیدبزاریدباخودش کناربیاد...
سوشاسردوبی روح به اوخیره شده بود
دکتر_ بروپسرمن باهاش صحبت میکنم شایدراضی شدباهات حرف بزنه
دستی به شانه سوشازدورفت.کارن سحروسوشابه حرف های دکترفکرومیکردند.سوشا دستهایش راروی صورتش گذاشت واندکی بعدبرداشت ونفس عمیقی کشید.وباقدم های لزران وآهسته ازفضای گرفته داخل بیمارستان خارج شدوکارن وسحرپشت سرش.کیان درحالی که بارانارادرآغوش گرفته بودوبااوبازی میکرد،به سمتشان رفت سوشاباراناراازاوگرفت وصورتش رابوسید.کیان باسرازپدرش سوال کرد" چی شد؟"
وهمانطورجواب گرفت"هیچی"
سوشادوباره صورت دخترش رابوسیدوباصدایی آهسته گفت:
_ دخترباباچطوره؟
خودش رالوس کردوگفت:
_ خوبم
وشیرین خندیدسوشابرایش ضعف رفت ومحکم اورابوسید
romangram.com | @romangram_com