#باران_بی_قرار_پارت_140
_سرم شلوغ بود
نزدیکش نشستم وگفتم:
_امشب آخرین شبیه که اینجایی
سرتکون دادکه میدونم.سکوت کردم وچیزی نگفتم ولی اشکام آروم وبی صداپایین میومدن،دست خودم نبودازالان احساس دلتنگی میکردم
_باراناخانوم یه سوالی بپرسم؟
_شمادوتابپرس
خندیدوگفت:
_باهمه بیمارااینجوری؟یعنی صمیمی هستی؟
اشکاموکه تندتندپایین میومدن پاک کردم وگفتم:
_نه،راستش...راستش...نمیدونم چراولی یه چیزی همش منوسمت اتاقت میکشوند،راستش اولین کسی هستی که تاحالااینقدرباهاش صمیمی بددم یعنی اولین پسری هستی که...
حرفموقطع کرد:
_دلم برات تنگ میشه
جاخوردم!آب دهنموقورت دادم
_فردابرای بدرقم میای؟
romangram.com | @romangram_com