#باران_بی_قرار_پارت_120


_خیلی خوشبختم سیماخانم..من تانیاهستم

سیماباهمون لبخندگشادش نگاش کرد.تانیابه من ومهسان گفت:

_دبیایددیگه!باراناتوقرصشوب ده تامن آمپولشوبزنم توسرمش

آب دهنموقورت دادم بااحتیاط جلورفتم اول قرصوبهش دادم وبعدم یه لیوان آب خیلی قشنگ وبدون دردسرخوردخوشحال ازاینکه بیمارآرومیه لبخندروی لبم نشسته بودکه یهوحس کردم تمام تنم خیس شد!بعــــــــــله!بیمارعزی زمون قرصوآبی روکه بنده بهش داده بودم دوباره به خودم برگردوند!شوکه شده بودم!مهسان وتانیاهم بیشترازمن تعجب کرده بودن!به هربدبختی بودبودیه لبخندرولبم نشوندم وبهش نگاه کردم.که بادادگفت:

_احمق بیشعورکثافت عوضی...

وکلی فحشای جورواجوردیگه که من به عمرمم نشنیده بودم!به زورآرومش کردیم ومهسان آمپولشوزد..که بازشروع کرددادوفریادکردن وفحش دادن! دیگه کارمون تموم شده بودومیخواستیم خارج بشیم.لحظه آخربرگشتم وبهش یه نگاه کردم که یهوساکت شدوباچشای گردشده بهم گفت:

_زن داداشـــــــــ !

مهسان وتانیازدن زیرخنده!خودمم خندم گرفته بود.آخرین نفرازاتاق خارج شدم صداش دوباره بلندشد:

_زن داداش منوتنهانزار!

دروسریع بستم وقفلش کردم!دیوونه به این میگن!سروصداش میومدبی توجه به دادوفریادای اون هرسه تامون روی صندلیای سالن نشستیم تاکمی بلوتوث بازی کنیم !کرممون گرفته بود.

_تانی اون کلیپ عروسیوبرام بفرس

_باشه صبرکن

همینجورغرق کارخودمون بودیم که صدای آشنایی غافلگیرمون کرد

_ آقــــــــــایون خـــــــــانــــــمــــــ ـا ســــلــــــام!

romangram.com | @romangram_com