#باران_بی_قرار_پارت_110


_برای خودت متاسف باش چرااینجوری میکنی؟من مطمعنم سوشاحالش خوبه منظوردکترازاون حرفاهم همین بودآره

دادزدم:

_سوشازندس حالش خوبه

النازباگریه بغلم کرد:

_آره عزیزم حالش خوبه توآروم باش قربونت بشم

_توهم فهمیدی اره؟دیدی سوشاحالش خوبه؟مثل منوتوداره نفس میکشه خودم دیدم خطای روی مانیتوروکه حرکت میکردن...

گریش شدت گرفت

کیان_النازببرش بیرون هنوزتوشوکه میترسم حالش بدبشه

النازدستموگرفت وسعی داشت منوببره بیرون همراهش آهسته قدم برمی داشتم برگشتم عقبونگاه کردم صحنه تصادف جلوی چشمم بود،قطره اشکی ازچشمم پایین چکیدتمام بدنم بی حس شدودیگه چیزی نفهمیدم. چشماموبازکردم همه جاتاریک بودبه اطراف نگاه کردم مامانودیدم که خوابش برده بود.سرم وحشتناک دردمیکردهمه اتفاقات تویه لحظه ازذهنم گذشت اشک توچشمام جمع شدوآهسته زمزمه کردم:سوشا

سرموازدستم بیرون کشیدم ازتخت پایین اومدم بی سروصدادراتاقوبازکردم وخارج شدم رفتم سمت بخشی که سوشابستری بودبازوم کشیده شدبرگشتم که باچهره آشفته کیان مواجه شدم باصدای ارومی گفت:

_کجامیری خواهرگلم؟چراازجات بلندشدی؟

باصدای لرزون گفتم:

_میخوام برم پیش عشقم ، میخوام ببینمش ، میخوام باهاش حرف بزنم درددل کنم

صورت خیس ازاشکموبوسیدوگفت:

romangram.com | @romangram_com