#برایم_از_عشق_بگو_پارت_8
ارشیا با خوشی نگاهش می کرد.نه با ترنجی که قبلا دیده بود فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. نمی دانست چرا ولی ترنجی که او به یاد می اورد این همه زیبا نبود.نمی دانست شاید هم همان ترنج بود و او چون حالا از ته دل دوستش داشت به چشمش این همه زیبا می امد. چقدر این حالت مورب چشمانش را دوست داشت. و ان مردمک ها ی دو رنگ. ترنج دست برد و گل سرش را باز کرد. موهایش روی شانه اش ریخت و باعث شد ارشیا نفس عمیقی بکشد. موهای ترنج مثل سابق یک طرف پیشانی اش را پر کرده بود و کم کم داشتند روی چشمش سر می خوردند.ارشیا دست دراز کرد و موهای ترنج را از روی چشمش کنار زد و با لبخندی که سعی می کرد خیلی هم پهن نشود گفت:
پس هنوزم موهاتو این مدلی میزنی؟ بازم مامانت و حرص می دی پس.
ترنج خندید و روی یک گونه اش چاله افتاد. ارشیا خودش هم نفهمید کی خم شد و گونه ترنج را ب*و*سید. بعد به حالت شوخی شانه اش را بالا انداخت و خندید.ترنج هم خندید و ارشیا این بار او را در آغوش کشید.شاید نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود که کسی به در اتاق ترنج زد:
حرفاتون تمام نشد؟
ماکان بود. ترنج شالش را روی سرش انداخت. هنوز از ماکان خجالت می کشید.
بیا تو داداش.
ارشیا و ترنج رو به روی هم روی تخت نشسته بودند. ماکان وارد اتاق شد و با لحن شوخی گفت:
اینقدر حرف می زنین بعدا حرف کم می یارین.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
شما نگران حرف زدن ما نباشین.
ماکان چانه اش را خاراند و گفت:
راست میگی تا این لیمو شیرین پر حرف هست کی حرف کم میارین؟
ترنج با اعتراض گفت:
romangram.com | @romangram_com