#برایم_از_عشق_بگو_پارت_52

اونی که بهش بدهکاره یک پسر داره نزدیک چهل سالشه. سی و هفت هشت سالشه. چند سالی اون ور بوده و من نمی دونم چرا تا حالا ازدواج نکرده. منو یک بار که رفته بودم خونه آبجیم دیده بوده. باباهه پیغام داده پسرم عاشق خواهر زنت شده اگه قبول کنن دیگه ازت پول نمی گیرم.
مهتاب فنجانش را توی دست می فشرد:
بقیه اشو فکر کنم بتونی حدس بزنی.
و به رومیزی که طرح های آفتاب گردان داشت خیره شد. ترنج باورش نمی شد. خانواده اش می خواستند دختر شان را به مردی بدهد که بیست سال از او بزرگتر بود با این کار زندگی دختر بزرگشان را نجات می دادند ولی تکلیف مهتاب چه می شد. ترنج آب دهانش را فرو داد و گفت:
بابات اینا موافقن؟
مهتاب آهی کشید و گفت:
موافق که نیستن. مخالفم نیستن. سهیل شوهر خواهرم اینقدر زیر گوششون از وضع مالی خوبش روضه خونده که اونام مردد شدن. ماهرخ هر روز میاد خونه مامان اینا و اه ناله می کنه. طرف قول داده خرج عمل مامان و هم تمام و کمال تو یک بیمارستان خصوصی بده. ولی بابا این یکی و قبول نکرده خدا رو شکر.
مهتاب از زدن این حرف ها شرم داشت. تا بحال از مشکلاتش برای کسی حرف نزده بود. ولی خوب ترنج بهترین و تنها دوستش بود. توی این یکی دو سالی که می شناختش همه جوره دوستی اش را به او ثابت کرده بود. ترنج سر به زیر داشت فکر میکرد.چه حرفی باید می زد تا کمکی کرده باشد. به مهتاب نگاه کرد که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبه رو میزی ور می رفت.
خودت چی فکر میکنی؟
مهتاب نگاهش را از طرح های آفتاب گردان گرفت و به ترنج نگاه کرد. لحظه ای مکث کرد و کمی حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
فکر میکنی حس خوبیه که آدم بخواد با یکی که جای باباشه ازدواج کنه. طرف بیست سال از من بزرگتره. انکار نمی کنم که همیشه دلم می خواست یکی این جوری منو بخواد ولی نه یکی مثل بابام. منم دلم می خواد مثل خیلی های دیگه طعم این چیزی که بهش می گن عشق و بچشم. نمی گم پول برام مهم نیست ولی دارم زندگی مامان و بابا رو هم می بینم که با وجود وض مالی نچندان خوب چقدر کنار هم خوشبختن. خنده از رو لباشون نمی ره. من یک زندگی گرم می خوام یه زندگی که خودم انتخابش کرده باشم.
بعد با چشمانی غم زده به ترنج نگاه کرد و گفت:
به نظرت این خواسته زیادیه؟

romangram.com | @romangram_com