#برایم_از_عشق_بگو_پارت_36
غلط کردم بت اجازه دادم خواهرم و ببری. ترنج هنوز بچه اس.
هنوز به در اتاق ترنج تکیه داده بود که صدای ترنج و ارشیا را از پائین شنید که مادر و پدرش احوال پرسی می کردند. با خوشحالی از پله پائین رفت و بلند سلام کرد.ارشیا که هنوز ایستاده بود با تعجب برگشت و به ماکان گفت:
برخلاف همیشه قرار کاریتون چقدر زود تمام شد.
ماکان گلویی صاف کرد و خیاری از ظرف میوه برداشت و در حالی که روی مبل ولو میشد گفت:
به توافق نرسیدیم.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
اهان.
ترنج با شک به ماکان و ارشیا نگاه کرد و گفت:
مشکوک می زنین.
ارشیا از خودش دفاع کرد و گفت:
من چیزی برای پنهان کردن ندارم من و قاطی نکن.
ماکان که انگار به هم خوردن رابطه اش مثل برادشته شدن باری از دوشش بود با همان لحن بی خیال گفت:
منم چیزی ندارم جناب استاد.
romangram.com | @romangram_com