#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_91

بلند شد و گفت:

-چی شده؟

به ذهنم فشار اوردم که برای چی اومدم پیش یلدا..نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:

-خیلی چیزا شده.. چیزای عجیب غریب...چیزای گنگ و مبهم.. میخوام بدونم.. ولی هیچ کس بهم چیزی نمیگه..

با تعجب نگاهم میکرد :

-یعنی چی؟

-نمیفهمی؟نه؟ حقم داری... من خودم هیچی نمیدونم..از بقیه چه انتظاری دارم.. چرا هیچ کس بهم نمیگه چه خبره؟

-مگه چه خبره؟

-سوال منم همین جاست..چه خبره؟تو زندگی گذشته ما یه چیزی هست که کسی نمیخواد من ازش باخبر بشم..

با تعجب گفت:

-چــی؟

چشمم به مامانش افتاد..لبخندی زدم..تو جام با "سلام گفتن" نیم خیز شدم که سریع دستش رو روی سرشونه ام گذاشت:

- سلام عزیزم..بخواب دخترم... راحت باش..

-ببخشید.. مزاحم شماهم شدم..

-این چه حرفیه .. تو هم مثل یلدای خودم.. چه فرقی دارین باهم..

با خجالت سرم رو پایین انداختم..به دنیامون فکر کردم..به تفاوت هایی که بین زندگی هامون حاکم بود..به اتفاقاتی که تو زندگی هرکس براش متفاوت بود.. به مشکلاتی که همیشه یه مشکل تلقی میشدن.. حتی اگر سالها هم میگذشت و اون مشکل حل میشد بازهم سالها بعد با یاد اوری خاطراتی که گوشه ضمیر ناخوداگاهمون بود اون مشکل رو برامون یاد اوری میکردن

ما تو یه سطح طبقاتی از جامعه قرار داشتیم .. ولی هر کدوم به نوبه خودمون یه مسائلی داشتیم که اونو بزرگترین مشکل دنیا میشمردیم .. این مسائل یه روزی تموم میشدن که ماهم تموم عمرمون رو صرف حل کردنش کرده باشیم

***

-نمیخوای حرف بزنی؟


romangram.com | @romangram_com