#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_89
"قرار داد جدید با یکی از شرکتا بسته شد"
"به سلامتی..."
پس...شرکای دیگه چی؟؟اگه این جشن به مناسبت تایید قرار داد هست پس بقیه اعضای کارخونه چی میشن؟؟ چرا فقط خانوداه راد منش..؟
"فردا میتونی به مرتضی اینا زنگ بزنی؟"
نــه...! خدایا بیشتر از این عذابم نده... امشب قراره چی بشه که همه چیز تموم میشه؟ نه خدایا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم..
دست مامان نشست روی بازوی یخ زده ام و تکونم میداد:
-هانا...هانا خوبی؟هانا حرف بزن...
امشب همه چیز تموم میشه؟ اره همینو. گفت...چرا؟
-هانا...با توام...حرف بزن..داد بزن...هاناااا...
چون همه چیز تموم میشه... اره..چون تموم میشه ...یعنی چی؟یعنی هیچی دیگه مثل قبل نمیشه؟
دست مامان رو ربات وار از روی بازوم جدا کردم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم... نفهمیدم چجوری حاضر شدم و ازخونه زدم بیرون... هانیه مانتوم رو میکشید و از من میخواست با این حالم جایی نرم...
مهم نبود..هیچی برام مهم نبود...چون تموم میشد... امشبم مثل شبای دیگه میگذشت و تموم میشد...ولی نه مثل قبل..
امشب همه هست و نیستم تموم میشد...
همه ی همش...
***
فصل هشتـــم:
کیــه؟؟
با صدایی که به زور میشنیدم جواب دادم:
-منم..
romangram.com | @romangram_com