#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_87

همون کسیِ که...؟؟چی؟؟؟همون کسیِ که چی؟؟خدایا یعنی چی این حرف؟مطمئنم یه چیزی تو این خونه هست که من ازش بی خبرم..مطمئنم.. هانیه گریه اش بند اومده بود و درحالیکه دستش رو گونه اش بود مات منو نگاه میکرد.. با بهت نگاهش کردم. روشن نبود...هیچی برام روشن و واضح نبود..

خیلی از اتفاقا تو این خونه بود که ما ازشون بی خبر بودیم.. اون اتفاق چی میتونست باشه؟چه چیزی میتونست بانی مخالفت و یکدنگی بابا،اونم تا این حد بشه؟

زیر لب "چی "زمزمه کردم و پر سوال به هانیه چشم دوختم...یعنی چی؟

با دو از اتاق بیرون رفتم و هانیه به دنبالم می اومد...:

-مامان...مامان...وایسا..مامان با شمام..

وایساد..

-مامان حرفت نصفه کاره موند؟بقیه اشو بگو...فرنود اون کسی که چی؟؟

ولی مامان بی توجه خودش رو به کارهای اشپزخونه مشغول کرده بود و جوابم رو نمیداد...اشپزخونه رو دور زدم و مقابلش ایستادم..:

-مامان...جوابم رو بده..

در کابینت رو باز کرد و قابلمه اش رو با عجله بیرون کشید.. چرا کسی جوابم رو نمیداد...چرا کسی پاسخگوی سوالم نبود؟

-مامان..با توام..!

قابلمه رو کوبید رو میز و گفت:

-برو سرکارت..

-کجا برم؟سر کدوم کارم؟چی رو داری ازمون پنهون میکنی؟

با داد گفت:

-بهت میگم برو سر کارت... تو چیزی رو هم بدونی هیچ فرقی به حالت نمیکنه...میفهمی؟برو بذار منم به کارام برسم..

اختیارم رو ازدست دادم..مگه حق من نبود؟مگه من نباید میفهمیدم اطرافم چه خبره؟یعنی خانوادم منو انقدر لایق نمیدونن که بهم بگن چه خبره؟بهم بگن جریان از چه قراره؟ قابلمه رو از دستش گرفتم و کوبیدم رو میز و با داد گفتم:

-چـــرا؟ چــــرا نمیفهمــــم؟؟؟میخوای بگی نفهمـــم و خودتون عاقلیـــن؟چرا دارین زندگی من رو هرجور که خودتون دلتون میخواد میچرخونین؟؟بابا یکی به من بگه تو ایــن خراب شده چــــه خبـــره؟؟

-اگه قرار بود بفهمی همون اول میفهمیدی!


romangram.com | @romangram_com