#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_79

-هانا دررو باز کن ببین چه بلایی سرت میارم..

هانیه-هانا میکشمت در رو باز کن..

میترا-هانا از این در بیام بیرون زنده ات نمیذارم باز کن اینو!

باخنده از پله ها رفتم پایین.. کلید از دستم سر خورد و رفتم دنبالش..سرم رو که بلند کردم بابا رو جلوی چشمام دیدم.. :

-سلام...

مثل این دیوونه ها تازه سلام کردم..نگاه بابا چرخید و روی گونه ام متوقف شد..میدونستم داره به کبودی روی گونه ام که حالا جاش خیلی کمتر شده نگاه میکنه..اون اتفاق رو فراموش کرده بودم هیچ وقت ادم کینه ای نبودم و نخواهم بود..فقط اوایلش یه خورده ناراحت میشدم..کمی که میگذشت هرچی که اتفاق افتاده بود و نیفتاده بود رو فراموش میکردم و بیخیالش میشدم..ادم لوسی نبودم..ناراحت میشدم ولی قهر نمیکردم..ناراحتیم رو بروز نمیدادم..سعی میکردم ناراحتی هام رو برای خودم نگهدارم و بقیه رو ناراحت نکنم..بابا جواب سلامم رو داد..اروم گفتم:

-خسته نباشی ....با کمی مکث....بابایی...

بابا نگام کرد..تو چشماش برقی خاص بود..مثل برق اشک..:

-درمونده نباشی باباجان..

پدرم بود..همه کسم بود..یاد حرفای میترا افتادم"تو این چیزا رو داری و قدرشون رو نمیدونی ولی من ندارم و دارم تو حسرت تک تکشون میسوزم" هر چی هم که شده بود هر اتفاقی هم که افتاده بود بازم پدرم بود..حق داشت..باید میزد تو گوشم تا جاش کبود بشه..اختیارم تمام و کمال دست بابام بود..حتی اگه میخواست میتونست تا جایی که میتونه منو بزنه و صدام در نیاد...پشیمونی رو از تو چشماش حس میکردم.. هرچی که بود..حتی اگه سنگدل ترین ادم روی زمین هم بود با این حال بازهم پدرم بود..نمیتونسنم ازش دلگیر باشم..نمیخواستم دلگیر باشم.. با بغض رفتم جلو و خودم رو تو آ*غ*و*شش پرت کردم..دستاش دور سرم حلقه شد و من گریه کردم..فراموش کردم چه سختی هایی تو اون دو سال کشیدم، برای لحظه ای کوتاه از یادم بردم حسرت این آ*غ*و*شی رو که تمام اون دو سال تو تک تک روزها و تک تک ثانیه ها با تمام وجودم تمنا میکردم و چیزی عایدم نشد!...برای دقیقه ها همه ی اون عقده ها رو از یاد بردم و به حالی فکر کردم که میتونستم بدون پرده خودمو تخلیه کنم و تو آ*غ*و*ش مردی که اسم پدرم رو به یدک میکشید ازاد باشم

بابا- جانم عزیز دل بابا..

-بابایی...ببخشید...تقصیر من بود..

-من باید از تو معذرت بخوام که دل کوچیکتو شکستم..میدونی وقتی این چند روز باهام حرف نمیزدی چی کشیدم؟

بیشتر گریه کردم.. آخ بابا...کاش میگفتی چرا اون سیلی رو بهم زدی...کاش میگفتی چرا انقدر مخالفت میکنی.. کاش زودتر این آ*غ*و*شت رو تو اون روزهای سخت بهم هدیه میکردی که الان بتونم عقده اون روزها رو از دلم پاک کنم ،کاش میتونستم ازت بپرسم و تو جوابم رو بدی.. ولی افسوس که همه اینا فقط در حد "کاش" بود..

صدای اونا از بالا میومد که به در میکوبیدن و میخواستن درو باز کنم.. توی یک لحظه صداها خوابید و فقط صدای گریه ی من بود..

بابا- گریه نکن دخترکم...بلند شو بابا..

سرم رو که بلند کردم هانیه رو کنار ......یلدا دیدم که با محبت داشتن به ما نگاه میکردن..اره گفتم یلدا...به قول یلدا چیزایی هستن که ما باید بهشون عادت کنیم..منم میخوام کم کم به وجود یلدای جدید عادت کنم.. بهشون لبخند زدم که بابا سرم رو ب*و*سید و با چشم مسیر نگاهم رو دنبال کرد..وقتی اونارو دید بهشون لبخند زد..یلدا یه لحظه با حرص نگام کرد و از پله ها سرازیر شد:

-هانا میکشمــــــت... دست هانیه رو کشید و اونو هم باخودش همراه کرد..

با جیغ دور خونه دویدم و نمیذاشتم دستش بهم برسه..


romangram.com | @romangram_com