#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_76

-یلدا تو...حرفمر و قطع کردم..با این اسم اشنا نبودم.. لیخند زد و گفت:

-میدونی چیه؟این همه سال بهم گفتن میترا و من باورم نمیشد اسمم میترا باشه..الان که با اسم شناسنامه ایم صدام زدی حس میکنم 24 ساله که اسمم یلداست..!نه میترا..باهاش غریبه ای؟

-خیلی اصلا تو دهنم نمیچرخه یلدا صدات کنم..

-ولی من برعکس تو باهاش خیلی اشنا هستم..از این به بعد بهم میگی یلدا؟جوری با مظلومیت نگاهم کرد که نتونستم نه بیارم.:

-توهرچی بخوای من همون کار رو برات میکنم..

مثل خواهرش ب*غ*لم کرد و گفت:

-هرکاری کنم نمیتونم لطفایی که بهم شده رو جبران کنم..خیلی خانمی ..

به این فکر کردم که امروز عجب روزی بود..قرار بود میترا. من رو دلداری بده و یه کاری کنه اروم بشم..ولی برعکسش شد..به کل ماجرای خودم رو فراموش کردم

صدای جیغ هانیه از اتاق بلند شد..با ترس بهم دیگه نگاه کردیم..باز هم صدای یه جیغ دیگه..در رو باز کردم و بدو بدو رفتم تو اتاقش دیدم وایساده بالای تختش و جیغ میزنه..با ترس گفتم:

-هانی چی شده ؟چرا جیغ میزنی؟چرا رفتی اون بالا؟

با ترس و لکنت گفت:

-س...سوســـ...ک.... بگیرش..اوناهــــــاش....با شنیدن اسم سوسک ناخواسته خودم هم جیغ کشیدم..و پریدم ب*غ*ل هانیه..میترا اومد تو اتاق:

-چتونه شما دوتا؟

منو هانیه باهم گفتیم:بگیـــرش..!

-چی رو؟

-سوســــک!!!

-چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟ و یک دفعه جیغی کشید که گوش فلک رو هم کر کرد...:

-لعنت بشی هانا..من چه جوری سوسک بگیرم اخه؟نه نه اصلا شوخیشم زشته..!

میترا بدون اینکه به حرفای من گوش بده با دو تا قدم بزرگ خودش رو به تخت رسوند و کنار ما پناه گرفت..:


romangram.com | @romangram_com