#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_74

باشرمندگی سرم رو تکون دادم : میبخشی؟

-هانا تو همه چیز رو میدونستی؟قبل از اینکه من حرفی بزنم؟

-همه چیز رو از قبل میدونستم..میبخشی منو؟میدونم کارم خیلی بد بود...من بودم و حس کنجکاوی ...و چشمکی زدم..

مجددا باتعجب گفت:

-تو این همه سال میدونستی و باهام موندی؟

اخم کردم: مگه تو چنه که باهات نمونم؟

با گریه خودشو تو ب*غ*لم پرت کرد:

-تاحالا ادمی مثل تو رو جایی ندیدم... خیلی دوستت دارم خواهری...خیلی زیاد...





3-4 ساعت از اون ماجرا گذشته و هرکدوم یه جایی برای خودمون خلوت کردیم..هانیه از مدرسه اومد و رفته تو اتاقش وخودشو با درساش مشغول کرده..مادر بزرگم زنگ زد و مامانم رفت پیشش..میترا یه گوشه اتاقم نشسته و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرده..ومن بی حرف بهش خیره شدم.. هر چند دقیقه یه بار سرشو بالا میاره و بهم لبخند میزنه ..دوباره سرشو تو اتاق میچرخونه و به قاب های گوناگون شعرم که با خط نستعلیق نوشتم خیره میشه... سکوت اتاق رو شکستم:

-چرا ساکتی؟

تو همون حالت جواب داد: چی بگم؟

-الان بهتری؟

-انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشتم..

-یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟

سرشو تکون دادو گفتم:

-مامانت اینا...منظورم اینه که... مادر پدر الانت...حرفمو قطع کرد:

-چجوری باهاشون اشنا شدم؟


romangram.com | @romangram_com