#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_55
چشمام یدفعه باز شد.. ولی دوباره با ارامش بستمشون و پتو رو کشیدم رو سرم..:
-حوصلم نمیاد..امروز نمیرم..
در کمد رو محکم بهم کوبوند که 6 متر پریدم:
-چته تو؟
-با کلمه ای به اسم حناق اشنایی داری؟ خندم گرفت..:
-به جا زبون ریختن حاضر شو..حالا خوبه دیرش شده..
کولشو از رو صندلی چنگ زد و غر غر کنان در رو باز کرد:
-خانوم تا هر وقتی که دلش میخواد میخوابه..اونوقت منه بدبخت فلک زده اول صبح..تو این سوز پاییز باید پیاده برم..اونوقت ایشون چون حوصله ندارن باید زیر رخت خواب گرم و نرمشون بکپن..!
از زیر پتو داد زدم:
-کمتر نق نق کن..درو هم پشت سرت ببند میخوام بخوابم..
دروکوبوند و رفت بیرون..:
-خداحافــــــظ!
به ثانیه نکشید در باز شد:
-هانا میام چنان میزنم تو سرت حظ کنیا..نخوام خدافظی کنم کیو باید ببینم..؟
با خنده جواب دادم:منو.. با حرص بازم درو کوبید بهم و رفت..خندیدم و چشمامو بستم..
صدای زنگ گوشیم بلند شد..مثل لالایی برام بود..ولی ویبره اش زیر سرم مثل مته رو مخم عمل میکرد! با چشمای بسته دستم رو به کلید کنارش کشیدم و خاموشش کردم..باز هم نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان اومد تو اتاق..هانا...هانا بلند شو..
-چی شده؟
-میترا پشت خطه..
خمیازه کشیدم و گوشی رو از دست مامان گرفتم..با چشمای بسته جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com